داستان کوتاه فانتزی دربارهی فرشته | بال های سیاه
روزیروزگاری فرشتهی کوچکی بود که تمام مردم شهرش عاشقش بودند، با همه مهربان بود و از هیچ کمکی به هیچکس دریغ نمیکرد، سن کمی داشت اما مراقب همه بود، فرشتهی کوچک بسیار معروف و محبوب بود.
با تمام اینها او میدانست این محبت قرار نیست دائمی باشد، زیرا او رازی داشت، رازی شاید کوچک شاید بزرگ، رازی که تنها زیر نور درخشان مهتاب و در تاریکی اتاقش اجازهی رها کردنش را داشت، زمانی که بالهای بزرگ و سیاهش از میان دو کتف کوچکش بیرون میآمدند تا باز هم نوازشها و تحسینهای صاحبشان را پذیرا باشند.
فرشتگان تا سن بلوغ بالهایشان در نمیآمد اما استثنایی وجود داشت برای بالهای سیاهی که نماد تاریکی درون آنها بود، آنها خیلی زودتر و تقریبا از همان کودکی خودشان را نشان میدادند و فرشتههای بال سیاه به آسانی میتوانستند با کنترل کردنشان آنها را جمع و مخفی کنند.
فرشتهی کوچک قصه عاشق بالهای همچون شبش بود اما هر بار که نگاهشان میکرد سوالی در ذهنش شکل میگرفت: "او که تاریک و بد نبود... پس چرا بالهایش به این رنگ در آمده بود؟" با این حال باور داشت خوب بودنش کافی است برای اینکه مردمش قبولش کنند، که اگر تا جشن بلوغش صبر کند و بعد برایشان همه چیز را توضیح دهد آنها حتما مثل خودش عاشق بالهای زیبایش میشوند، فرشته کوچک چه میدانست از تاریکی حقیقت وجود آن فرشتههای بال سفید؟
در نهایت روز موعود رسید، فرشتهی کوچک حال بالغ و بزرگ شده بود، اما دیگر به اندازهی قبل خودش را باور نداشت و مضطرب بود، از قبول نشدن و از مورد تنفر واقع شدن میترسید، ایکاش میتوانست بالهایش را ببرد و تا ابد کنار عزیزانش باشد اما... بالها باارزشترین بخش وجود یک فرشته بودند، روح و جان و علت فرشته بودنش بودند.
با تمام فکرها و استرسهایش لباس جشنش را به تن کرد و وارد حیاط بزرگی شد که مردم برای جشن او تزئین کرده بودند، همه چیز بینظیر و زیبا بود اما حتی آن همه شگفتی و زیبایی هم نمیتوانست از احساس بدش کم کند.
بادکنک بزرگ انتهای حیاط که در هوا با فاصلهی کمی از زمین معلق بود و جشن تولدش را به او تبریک میگفت به خوبی در دید بود، به سمتش حرکت کرد، همه با لبخند به او تبریک میگفتند.
چند قدم بیشتر با بادکنک غولآسا فاصله نداشت که متوجه کودکی شد که با خنده به سمت مشعل کنار بادکنک میدوید، اگر همینطور به دویدن ادامه میداد به مشعل میخورد و بعد...
همزمان با فریاد زدن به سمت کودک دوید اما انگار چیزی جلویش را برای به موقع رسیدن گرفت، کودک که به مشعل خورد آتش به سمت بادکنک پر از گاز پرتاب شد. کودک را در آغوش گرفت و ناخوداگاه بالهایش را برای محافظت از خودش و کودک باز کرد.
بعد از آن که خاموش شدن آتش را احساس کرد بالهایش را کنار زد و با ترس سر بلند کرد تا توضیح دهد اما...
تمام آنهایی که تا دقایقی پیش با مهربانی نگاهش میکردند حال چشمان زیبا و مهربانشان پر از ترس و خشم و تنفر بود، این نگاه برای فرشته درد داشت، هرگز دوست نداشت آن چهرههای مهربانی که عاشقشان بود اینگونه برای خشم و ترس در هم روند و تاریک شوند، فرشتههایی که اینقدر دوستشان داشت به او حتی مجال حرف زدن ندادند، شمشیر کشیدند و زنجیرها را آماده کردند، هیولا خطابش کردند تمام آنهایی که یک زمانی از مهربانی و عشق زیبای قلب فرشته صحبت میکردند.
تمام ذهنش پر شده بود از واژهی فرار اما جسمش فلج شده بود از شنیدن حرفها و فریادهایشان، ترس دیدن آن شمشیرهای تیز که به سمتش میآمدند تمام توانش را از او گرفته بود و نتوانست حتی برای اندکی مقاومت بالهایش را ببندد و مخفی کند.
یک لحظه صبر کنید! او که هیولا و شیطان نبود! او از کودک محافظت کرده بود پس چرا آن کودک با ترس و گریه از او دور میشد؟ او که در تمام این سالها هیچ بدی به آنها نکرده بود. اما هیچکس به حرفهایش گوش نکرد، به زنجیر کشیدنش و در تاریکی اسیرش کردند، هرچند که هیچکدام این لحظهها به اندازهی زمانی که بالهایش را بریدند درد نداشت، بالهای نازنین و زیبایش روی زمین تاریک و خونی افتاده بودند و دستانش به تاریکی زنجیر شده بود و نمیتوانست آنها را در آغوش بگیرد، لباس درخشان جشن بلوغش حال خاکی و پاره و خونی بود، بدنش درد داشت و تمام نگاه و وجودش محو بالهای روی زمین افتادهاش بود، درد پشت کتفش قابل توصیف نبود.
مردمی که عاشقشان بود و حاضر بود برایشان از بالهایش بگذرد حال بدون حتی گوش داد به حرفهایش همان بالها را بریده و او را به جهنمش آورده بودند.
نه چشم از بالهایش برمیداشت و نه قطره اشکی میریخت که مبادا دیدش تار شود، حتی برای فرار هم تقلا نمیکرد ذهنش پر شده بود از سکوت و خالی بودن.
در آخر لحظهای قبل از اینکه پورتال بسته و فرشتههای بال سفید خارج شوند ذهنش از خلسه خارج و لبهایش باز شد و با صدای گرفتهاش جملهای را به زبان آورد:
_فرشتههای بال سیاه تاریک بودند؟ یا تاریکشان میکردید از ترس متفاوت بودنشان؟
در دل تاریکی رفتن، به جایی که تاریکی عمق دارد رفتن، کار هر کسی نیست، اما اگر بروی، اگر بتوانی و اگر جرعتش را داشته باشی، افسانهها میگوییند فرشتهای را میبینی که برای محافظت از عزیزانش هیولا خطاب شد، بالهایش را از دست و تا ابد در آن مکان سرد و تاریک زندانی شد برای سیاهی که هرگز انتخابش نبود.
به نظرتون اگه جای فرشته کوچولو یا باقی فرشتهها بودین میتونستید تصمیم بهتری بگیرید؟
لطفا یه بار دیگه این داستان رو بخونید، این داستان فقط دربارهی فرشتهی توی داستان نیست!
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S